چرنديات ذهن من

ساخت وبلاگ
نبودنش تو اون لحظات چه دردی داشت تمام زندگیم متمرکز شده بود به اون ثانیه ها مگه میشه نباشه ؟ مگه میشه نیاد؟ مگه این همه مدت ادعای "بودن" نمیکرد؟ نیومد ... نبود ... بهونه آورد و درگیر خودش شد ... که یهو تو همون عوالم بود که یه زندگی جدید رقم خورد یه داستان جدید مثل یه جرقه ناگهانی ظهور کرد و من غرق شخصیت های قشنگ قصه شدم اسمش رو گذاشتم تلافی ، یا گذاشتم یه شانس تو دل تاریکی دقیق نمیدونم چی بود ... ولی مثل افسانه ها، هیجان انگیز و رویایی بود دیگه غصه نمیخوردم از نبودنش اون قصه رو تمومش کردم و گذاشتم کنار چقدر زمان اثر اتفاقات و عجیب جابجا میکنه منی که باید با شنیدن اون جمله ها داد و هوار میکردم و احتمالا آخرش اشکم درمیومد فقط با سکوت و لبخند جواب معذرت خواهیش رو دادم و تلافی ای که کردم رو کمی براش تعریف کردم حتی تو اون وضعیت از تلافی من ناراحت شد ولی دیگه به خودش حق نمی داد موضوع مطلب : چرنديات ذهن من...ادامه مطلب
ما را در سایت چرنديات ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsarasaiee4 بازدید : 31 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1402 ساعت: 19:24

  کسی به سوگ نشستو در مصیبت آن روزهای خوب گریست کسی به سوگ نشستکه سوگوار جوانی ست . سوگوار امید  و سوگوار گذشتن و برنگشتن هاست کسی نمی داندکه پشت پنجره رودی ست در سیاهی شب چرا نسیمچرا آن نسیم روح نوازمیان برگ درختان نمی وزد امشب ؟ کسی سراغ مرا از کسی نمی گیردکه هستیم تنهادر انعکاس صدایی ز دور می آیدو در سیاهی شبهارسوب خواهد کرد هنوز می گذرم نیمه های شب در شهرمگر که لب بگشاید به خنده پنجره ایکجاست دست گشاینده ؟خواب سنگین است کسی نمی داندکه در سیاهی شب دشنه ای ست در پشتمکه در سیاهی شب خنجری ست در کتفممرا ندیدیدیگر مرا نخواهی دیدکه پشت پنجره سرشار از سیاهی شبکه پشت پنجره آواز دیگری جاری ست چرا فراموشی ؟چگونه خاموشی موضوع مطلب : چرنديات ذهن من...ادامه مطلب
ما را در سایت چرنديات ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsarasaiee4 بازدید : 59 تاريخ : چهارشنبه 5 مهر 1402 ساعت: 13:29

یک سال منتظر بمونی یه جمله ای رو از زبون یکی بشنوی، بعد یکی دیگه بهت بگه... قانون زندگی انگار اینه همیشه ! اون لحظه به این فکر میکردم، این صدای کیه که داره این جملات رو میگه هر کار کردم نشد با صدای اونی که میخواستم تصورش کنم نشد فکر کنم الان جای دیگه ای نشستم و زمان هنوز از دست نرفته و حرفی که منتظرش بودم رو بالاخره شنیدم نشد که یه نفس راحت بکشم از شنیدنش و حس خوبش تمام وجودمو غرق خودش کنه اما خنده هام معنی دیگه ای داد خنده ها و بغضی از که فرط حسرت کردم و بهتی که درگیرم کرد ... دیشب تو اوج ناامیدی بودم که تلفنم زنگ خورد دیدم هنوز اون توان برام مونده که ذوق زده شم و 2 دقیقه ای آماده رفتن بشم پس انگار هنوز تا ته خط فاصله زیاده ... موضوع مطلب : چرنديات ذهن من...ادامه مطلب
ما را در سایت چرنديات ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsarasaiee4 بازدید : 41 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1402 ساعت: 13:00

بین رمان هایی که تو زندگیم خوندم، رمانی که خیلی بیشتر از بقیه روایت داستانش رو تو زندگیم حس کردم، "صد سال تنهایی" بود اونم نه بخاطر تفسیر "تنهاییش" بیشتر بخاطر توضیح وقایع مشابهی که تو طول زمان تو زندگی آدمها تکرار میشدن اما چیزی که فرق داره نوع واکنش من به اتفاقاته 5 سال پیش، تو همچین موقعیتی حرص خوردم، یه عاااااالم عصبانی شدم، تیکه انداختم و دلخور شدم و از استعفا و مقاومت بقیه حمایت کردم الان تو چنین موقعیتی، میخندم،  به بقیه دلداری میدم، عصبانیتشون رو میفهمم و راحت میگذرم از ناعدالتی  چون میدونم اونقدرم مهم نیست که بخاطرش بزنی زیر کاسه کوزه همه چی  یا که با فکر اینکه بهت ظلم شده خودخوری کنی و حرص و جوش بخوری به قول پدرام، چیزی که خیلی مهمه، نوع روایت ما از اتفاقاته اگه تو ذهنمون یه جوری روایت کنیم که خیلی تحت فشاریم و ظلم شده بهمون، همین فکر و خیال روانی مون میکنه اما اگه روایت دیگه ای از قصه کنیم، قطعا نتیجه خیلی بهتره (حالا اگه خودش بیاد این نوشته ها رو بخونه میگه: نه من اینطوری نگفتم. این تیکه جمله م اونطوری بود فلان طور نبود ) مثل دوست خدابیامرزمون، خیلی به کلمات دقت میکنه صرفا به "جان کلام" کار نداره ---------- اما روایت من از این صبح دل انگیز مثلا تعطیل !!! صبح که میومدم به این فکر میکردم من چقدر آدمهای با این تیپ شخصیتی رو دوست دارم اینایی که خستگی ناپذیرن، اکتیون، پر از ایده و خلاقیتن و چیزی ناامیدشون نمیکنه چقدر خوش شانس بودم تو زندگیم که تقریباً همیشه یه آدم این مدلی دوروبرم بوده فعلا روایت من از این اوضاع خوبه هنوز اون درده منو نکشته ... قاعدتا باید قوی ترم کنه موضوع مطلب : چرنديات ذهن من...ادامه مطلب
ما را در سایت چرنديات ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsarasaiee4 بازدید : 39 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1402 ساعت: 13:00

 sam عزیز ممنونم که بعد سال ها باعث میشی با دیدن اسم و نظرت دوباره امید نوشتن بگیرم به عنوان کسی که نوشته هامو خیلی وقته میخونی، باید شناخت خوبی ازم داشته باشی اونجایی آخر خط منه که دست و دلم دیگه به نوشتن نمیره اونجایی که غمم انقد بزرگ میشه که دیگه نمیشه تو کلمات جاش داد گفتی باید این اتفاق بد رو به همین شکل قبول کنم و از کنارش عبور کنم اون اتفاق بد رو قبول کردم اما نه به شکلی که به نظر می رسید اون شکلی که تموم شده، با واقعیتی که وجود داشت فاصله زیادی داشت نکته مشترکش، "تموم شدن" بود که اتفاق افتاد و دیگه دلیلش هم مهم نیست گفتی هیچکس قرار نیست بهم کمک کنه آی آی آی ... اینجا رو اشتباه گفنی اگه بدونی دوستام این مدت چقدر باهام اسیر بودن اگه میدیدی چطوری برام وقت خالی میکنن و برنامه میریزن برام آخ اگه میدیدی روزی چند بار بهشون زنگ میزنم و چقد زنگ خورم رفته بالا که مهسا یه وقت فکر نکنیا ... مهسا غصه نخوریا، زندگی که به آخرش نرسیده مهسا اصن خیلی هم بهتر شد واست ... مهسا پاشو، ناامید نشو، حرکت کن ... برام بازم ارزوهای خوب کن sam مهربون بزار با خوندن جمله هات آروم شم که حتی میشه دوستایی با فاصله خیلی دور داشت که همدردی رو میفهمن کسایی که از دور میفهمن چی میکشم، برخلاف اونایی که خیلی نزدیک بودن و هیچوقت نفهمیدن! ممنونم از آرزوهای قشنگتموضوع مطلب : چرنديات ذهن من...ادامه مطلب
ما را در سایت چرنديات ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsarasaiee4 بازدید : 44 تاريخ : شنبه 31 تير 1402 ساعت: 16:49

یعنی رسیدیم به آخر داستان؟ قصه شیرین ما، تلخ تلخ تموم شد ؟  میدونستم من ترسناکترین مهره ی این ماجرام دقیقا همونجایی که دست از تلاش برداشتم و خیره نشستم به تماشای ادامه مون، همه چیز لحظه به لحظه خراب تر شد اون صفحه سفید بی خط و خش، تبدیل شد به یه تابلو سیاه زشت کج و کوله که گهگاهی یه نقاطیش اثری از روشنی میدیدی و بهم امید بهبودی میداد  میدونستم نباید به اونجا برسم  میدونستم حکم ادامه دادن یا ندادن به اون نقطه شوم تو سرم گره میخوره  میدونستم حالا دیگه راه مستقیم شده راهی که (ما) رو به نابودی میکشه  گذاشتم مسیر و خودش تعیین کنه  اونم تعیین کرد...  ساده ترینش رو ! صورت مسیله رو پاک کرد و یه مهر (دیگه فایده نداره) بهش زد و تموم ! اون وقتا که خیلی هم دور نیست، حتی به شوخی هم نمیزاشت حرف رفتن رو بزنم  اما حالا جدی جدی قبولش کرد ... یاد خیلی چیزها هست که اجازه نمیدن فکر کنم این روزها واقعیت داره  نمیتونم نوشته (اون شب رو پل) رو که قبلا واسش فرستاده بودمو بخونم و از این (آخر ماجرا) حیرت نکنم  حالا هر لحظه سعی میکنم بدی ها رو یاد بیارم که اشک کمتر راه نفسم و ببنده  ولی جواب نمیده  چطور میشه که هم اون روزها واقعی باشه هم این روزها ؟ اما خستگی همه چیز رو خراب کرد فاصله هایی که بخاطر عشق و هیجان نمودی نداشتن، یکهو تبدیل شدن به بن بست های غیر قابل انکار  و درد اونجایی عمیق شد که دیدم نجات حسی که بود، بازم فقط به تلاش تکی من برمیگرده  اما من دیگه توانش رو نداشتم  عشق دیدم اما کافی نبود  فداکاری دیدم اما کافی نبود تمامم رو گذاشتم، اما کافی نبود  ساعت ها لحظه رویایی تجربه کردیم و چطور باورم شه که اینم چرنديات ذهن من...ادامه مطلب
ما را در سایت چرنديات ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsarasaiee4 بازدید : 58 تاريخ : سه شنبه 19 ارديبهشت 1402 ساعت: 15:00

همیشه میگفتم از آدمهای ترسو بیزارم ترسشون برام به معنای ضعف بود و متنفر بودم از اینکه نزدیکشون باشم اما نترسیدن هم گاهی خیلی دردناک میشه  هیچ از رفتن من نترسید  هیچ از نبودن من نترسید  خیلی راحت میتونست به موضوعات مختلف فکر کنه و ابراز احساسات کنه دربارشون   هیچ از از دوری و درد دوری دلش به درد نیومد  حتی یه بار از تصورش تو فکر نرفت و آشفته نشد باز این منم که وحشت کردم  این منم که تو لحظات تصمیم گیری تک و تنها موندم و حالا چه از رفتن و چه از موندن وحشت دارم موضوع مطلب : چرنديات ذهن من...ادامه مطلب
ما را در سایت چرنديات ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsarasaiee4 بازدید : 64 تاريخ : جمعه 1 ارديبهشت 1402 ساعت: 13:42

حال خوبت را  به هیچ آمدنی  گره نزن...  نگذار آدمها درگیرت کنند  نگذار هر اتفاقی پابندت کند به آن چیزی که سهم تو نیست و برای تو نبوده ... رها باش حال خوبت را به بند بند وجودت وصل کن بگذار جایی که هیچکس را نداشتی  یک "تو" حالت را خوب کند  جایی همیشه برای خودت بگذار  خودت را بلد باش هیچکس جز تو،  پای تو نمی ماند  یاد بگیر که یک تو برای تمام خودت کافیست ... برای دلت خوب باش  موضوع مطلب : چرنديات ذهن من...ادامه مطلب
ما را در سایت چرنديات ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsarasaiee4 بازدید : 58 تاريخ : پنجشنبه 17 فروردين 1402 ساعت: 9:49

. . . به قانون جذب خیلی اعتقاد ندارم  این جذب نبود که این اتفاقا رو پیش آورد  پیش بینی واضح و مشخصی از این موقعیت بود  چیزی که تقریبا همه آدم ها با شنیدنش درباره ش پرسیدن منو بخاطرش محکوم کردنو و تا مطمین نشدن تقصیر من نیست، دست برنداشتن ولی خوشم اومد ازشون که حرفی که عادلانه یود رو بدون ترس گفتن  من تو رویا زندگی نمیکنم  اتفاقا همه باورهام بر اساس نشونه هایی بود که وجود داشتن  اما زخم این بار، خیلی کاریه ... موضوع مطلب : چرنديات ذهن من...ادامه مطلب
ما را در سایت چرنديات ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsarasaiee4 بازدید : 77 تاريخ : پنجشنبه 17 فروردين 1402 ساعت: 9:49

من گمان میکردم
دوستی همچون فصلی سرسبز
چار فصلش همه آراستگی ست
من چه میدانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه میدانستم
سبزه میپژمرد از بی آبی
سبزه یخ میزند از سردی دی
من چه میدانستم...

موضوع مطلب :

چرنديات ذهن من...
ما را در سایت چرنديات ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsarasaiee4 بازدید : 81 تاريخ : پنجشنبه 18 اسفند 1401 ساعت: 15:13