آن شبي که براي هميشه مي رفتي

ساخت وبلاگ

یعنی رسیدیم به آخر داستان؟

قصه شیرین ما، تلخ تلخ تموم شد ؟ 

میدونستم من ترسناکترین مهره ی این ماجرام

دقیقا همونجایی که دست از تلاش برداشتم و خیره نشستم به تماشای ادامه مون، همه چیز لحظه به لحظه خراب تر شد

اون صفحه سفید بی خط و خش، تبدیل شد به یه تابلو سیاه زشت کج و کوله که گهگاهی یه نقاطیش اثری از روشنی میدیدی و بهم امید بهبودی میداد 

میدونستم نباید به اونجا برسم 

میدونستم حکم ادامه دادن یا ندادن به اون نقطه شوم تو سرم گره میخوره 

میدونستم حالا دیگه راه مستقیم شده راهی که (ما) رو به نابودی میکشه 

گذاشتم مسیر و خودش تعیین کنه 

اونم تعیین کرد... 

ساده ترینش رو !

صورت مسیله رو پاک کرد و یه مهر (دیگه فایده نداره) بهش زد و تموم !

اون وقتا که خیلی هم دور نیست، حتی به شوخی هم نمیزاشت حرف رفتن رو بزنم 

اما حالا جدی جدی قبولش کرد ...

یاد خیلی چیزها هست که اجازه نمیدن فکر کنم این روزها واقعیت داره 

نمیتونم نوشته (اون شب رو پل) رو که قبلا واسش فرستاده بودمو بخونم و از این (آخر ماجرا) حیرت نکنم 

حالا هر لحظه سعی میکنم بدی ها رو یاد بیارم که اشک کمتر راه نفسم و ببنده 

ولی جواب نمیده 

چطور میشه که هم اون روزها واقعی باشه هم این روزها ؟

اما خستگی همه چیز رو خراب کرد

فاصله هایی که بخاطر عشق و هیجان نمودی نداشتن، یکهو تبدیل شدن به بن بست های غیر قابل انکار 

و درد اونجایی عمیق شد که دیدم نجات حسی که بود، بازم فقط به تلاش تکی من برمیگرده 

اما من دیگه توانش رو نداشتم 

عشق دیدم اما کافی نبود 

فداکاری دیدم اما کافی نبود

تمامم رو گذاشتم، اما کافی نبود 

ساعت ها لحظه رویایی تجربه کردیم و چطور باورم شه که اینم کافی نبود ؟

چند روز و شب دیگه باید بخوابم و بیدار شم تا باور کنم دیگه قرار نیست منتظر هم باشیم 

دیگه روشن و خاموش بودن گوشی برای کسی مهم نیست 

دیگه حرف زدن با یه غریبه جایی برای کسی مهم نیست 

دیگه اینکه موهام رو کوتاه کنم یا بلند، برای کسی مهم نیست 

چه اهمیتی داره که بقیه چه نظری میدن

اون که باید باشه که نگاهشون کنه و تحسینش کنه ... دیگه نیست...

بهم میگن این روزها، روزهای سوگواریه

باید تحمل کنی و بگذری ازشون 

اما من هنوز تو رویای اون شب رو پل گیر کردم

و صدایی که میشنوم، صدای همون موج هاست

تصویری که میبینم تصویر همون دریاست 

و گرمایی که حس میکنم، گرمای همون دست هاست 

کاش یک لحظه ای تو همون شب، پل فرو میریخت و ما با هم همونجا تموم میشدیم 

اما حالا این درده که تموم نمیشه

چرنديات ذهن من...
ما را در سایت چرنديات ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsarasaiee4 بازدید : 60 تاريخ : سه شنبه 19 ارديبهشت 1402 ساعت: 15:00