نبودنش تو اون لحظات چه دردی داشت
تمام زندگیم متمرکز شده بود به اون ثانیه ها
مگه میشه نباشه ؟ مگه میشه نیاد؟ مگه این همه مدت ادعای "بودن" نمیکرد؟
نیومد ... نبود ... بهونه آورد و درگیر خودش شد ... که یهو تو همون عوالم بود که یه زندگی جدید رقم خورد
یه داستان جدید مثل یه جرقه ناگهانی ظهور کرد و من غرق شخصیت های قشنگ قصه شدم
اسمش رو گذاشتم تلافی ، یا گذاشتم یه شانس تو دل تاریکی
دقیق نمیدونم چی بود ... ولی مثل افسانه ها، هیجان انگیز و رویایی بود
دیگه غصه نمیخوردم از نبودنش
اون قصه رو تمومش کردم و گذاشتم کنار
چقدر زمان اثر اتفاقات و عجیب جابجا میکنه
منی که باید با شنیدن اون جمله ها داد و هوار میکردم و احتمالا آخرش اشکم درمیومد
فقط با سکوت و لبخند جواب معذرت خواهیش رو دادم و تلافی ای که کردم رو کمی براش تعریف کردم
حتی تو اون وضعیت از تلافی من ناراحت شد
ولی دیگه به خودش حق نمی داد
موضوع مطلب :
چرنديات ذهن من...برچسب : نویسنده : fsarasaiee4 بازدید : 34